، قدیم قدیما تو یک دهی، رفوگر دورگردقالی بیکار بود . روزی ملا از کنار او رد می شد و دید رفوگر ناراحت است . جریان را پرسید، او گفت: کاسبی کساد است، ملا گفت: خوب بیا باهم شریکی کار کنیم، رفوگر گفت چطوری؟ ملا گفت من میرم منبر و میگم هرجای فرش بچه جیش کرد ، نجس و باشستشو پاک نمی شود، الا که ان قسمت فرش بریده ،ورفوگردد،
چند روز گذشت و اوضاع رفوگره بهتر شد .ویکروز ملا میره خونه و می بینه وسط فرشش بریده شده، ملا عصبانی میشه و به زنش میگه، این چه کاری بود که کردی؟!، زن ملا گفت:تو خودت رو منبر گفتی فرشی که بچه جیش کنه ، باید بریده شه، ملا با[عصبانی]میگه ،اخه پدرسوخته من واسه مردم میگم ،نه واسه خودم که!!...بدم پدر ،پدرسوخته ات را دربیارن، پدرسوخته[عصبانی]......
تاریخ : شنبه 90/2/17 | 10:58 عصر | نویسنده : سیدمرتضی ناصری کرهرودی | نظرات ()